
چند وقت است حس بچهای را دارم که تازه از واقعیت ماجرای ساخته شدن یک بچه در رحم مادر باخبر میشود. جا میخورد. انتظارش را ندارد. تعجب میکند. حتی وحشت میکند. نمیتواند هضم کند. سعی میکند این حادثه را در ذهن خود ترسیم کند. گاه هم سعی میکند با فراموشی ذهن خود را خیلی درگیر نکند.
بله این درست همان حسی است که من دارم. بعد از گوش دادن به کتاب صوتی انسان خردمند نوشته یوال نوح حراری. ساختمان اعتقادی من در اثر یک تکان شدید دچار شکستگی شده و هر لحظه احتمال میرود که روی سرم خراب شود.
بیشتر ترسم از خراب شدن همین ساختمان عظیمالجثهای است که تمام سالهای عمرم در حال ساخت آن بودم. حالا با دو سه سوال یا اکت علمی همه آنها در معرض فروریزی قرار گرفته است.
اگر این اتفاق بیفتد آن وقت حس کسی را خواهم داشت که در یک خواب شیرین و رویایی غرق شده است، در بین بهترین آرزوهایش قرار گرفته و روی ابرهای خیال چنان دراز کشیده که انگار هیچ واقعیت دیگری در اطراف و اکنافش وجود ندارد. بعد به یکباره از خواب شیرین و رویاییاش میپرد و پرت میشود به وسط یک زندگی نکبت کسالتبار و گاه دهشتناک.
با تمام گمگشتگی که این روزها در اثر این شبهه لعنتی به ذهنم افتاده دلم همچنان به زندگی آن سوی این درک جدید از واقعیت کشش دارد.
همچنان دلم میخواهد باور کند تمام تعاریف الهیات ابراهیمی از حیات و ممات صحت و سقم دارد. میخواهم باور کنم که آخر و عاقبت همان است که سالها بدان اعتقاد داشتم. دلم با صدای قرآن آرام میشود. با فکر مقدساتی که بدانها رشک میورزیدم آرام میشود. چه کنم! در این سن دستاویز دیگری ندارم.
میدانید اگر دو قرن قبل کسی در اعتقاداتش دچار خلل میشد یعنی به ورطه شک افتاده بود. این یعنی هنوز به تکفیر و انکار نرسیده بود.
یعنی هنوز به جایی نرسیده که این حقایق از پیش مفروض دینی را منکر شود. تازه شک بین سه و چهار گریبانش را گرفته است. گاهی بعضی برای فرار از سرگشتگی سعی میکنند تا تمام حقایقی را که پیش از این بدان باور داشتند را به شکل دیگری برای خود ثابت کنند. در این حالت با خوشحالی به خودشان و دیگران میگویند که از ورطه شک به عرصه ایمان و باور برگشتهاند اما محکمتر و مستدل تر. درست مثل آنچه غزالی یا دکارت ادعا میکنند. حال آنکه این هم میتواند شق دیگری از توهم باشد.
توهمی که اندکی متفاوت از قبل باشد.
اما در این دوران سیاه علمزده جایی برای شک نیست. آدمی یکباره از ورطه اعتقاد به ورطه کفر پرت میشود. هیچ برزخی به نام شک در بین آن دو نیست. که مدتی را در آن سر کنی و باز برای خود راهی را برای بازگشت به قبل پیدا کنی.
تا چشمت را باز میکنی میبینی کافر شدهای رفت. علم برای تو راهی به جز قبول اعتقاد جدید و انکار اعتقاد قبلی نمیگذارد. جایی برای اینکه تازه مشکوک شوی و بعد بگویی خب سعی میکنیم از ابتدا اثباتش کنیم! نمیگذارد. یا صفر یا صد. نود و بیست و سی نداریم. یا سیاه یا سفید. راهی بین این دو نیست. همینش بد است.
بدبخت من که هنوز میخواهم راهی بین این دو انتخاب کنم. یعنی احساس میکنم حتما باید راهی بین این دو باشد. راهی که هنوز نه دین برای ما گفته و نه علم به آن دست یافته است. قطعاً آن راه، راه درست است. آری! باید باز هم با این حربه سر خودم را گرم کنم.
فعلاً زیر بار چیزی نمیروم تا روزی چشمانم چیزی را که دلم دوست دارد به من نشان دهد و اگر نشان نداد به درک اصلاً چشمانم را باز نمیکنم.
هر چه باشد من انسانم و این جادوی ذهن من است که من را از باقی حیوانات اطرافم جدا کرده و میکند. این کلید انسانیت من است. پس من به همین اعتقاد دارم. به همین جادوگری ذهن و اصلاً همین را باور میکنم.
دیدگاهی برای این خبر ثبت نشده است
ارسال دیدگاه